داستان دیدار
ضمیمه | سایز |
---|---|
D-65 -5.pdf | 247.1 کیلو بایت |
زینب علی زاده
شب آخر بود. هر طوری بود، باید بلند شده و کم کم آماده رفتن می شدم. چشم هایم از زور خواب باز نمی شدند. قرمزی چشمم را حس می کردم. چند بار با پشت دست، چشم هایم را خاراندم و خمیازه ای کشیدم...