می روم برایت گل بیاورم

ضمیمهسایز
didar _ 87 - 21.pdf506.16 کیلو بایت

محدثه رضایی

شهیدستان

 بابا از روی اسب سفیدش پیاده شد و یک سبد پر از گل شقایق که از دفتر نقاشی اش چیده بود گذاشت توی دست هایم، و بعد لبخند زد و گفت:‌ «بگذار روی میز ناهارخوری!»

 نقاشی بابا را بستم. سرم را روی گل ها خم کردم و بوئیدمشان. رفتم توی هال و سبد را گذاشتم روی میز ناهارخوری...