هدیه بهشتی

ضمیمهسایز
didar _ 75 - 6.pdf273.62 کیلو بایت

 معصومه میرغنی

داستان آشنا

  حصیری روی زمین انداختم و گفتم: بچه‌ها! بیایید! بچه‌ها آمدند و روی حصیر نشستند. گفتنم: همین جا بازی کنید.

 بچه‌ها با شادی مشغول بازی شدند. کنارشان نشستم و تماشایشان کردم. صدای خنده و شادی بچه‌ها فضای خانه را پر کرد...