دیر آمدی!؟

ضمیمهسایز
didar _ 24 -19.pdf3.37 مگابایت

 مریم سقلاطونی

 صدای زوزه باد در لابلای درختان نخل پیچیده بود. یوشع هر بار سبد خرما را از زمین برمی‌داشت و به چشم‌های اسحاق خیره می‌شد که با نوک پا بلند می‌شد، دستش را به نخل می‌گرفت و سعی می‌کرد چند قدم راه برود...