او هم از من انتظار دارد

او هم از من انتظار دارد

نظيفه‌سادات مؤذّن

هميشه نشسته‌ايم و پشت سر هم برايش «بايد» بافته‌ايم. ليست بلند بالايي از «بايد»ها ساخته‌ايم تا او بيايد و همه‌شان را به تنهايي بر دوش بکشد و تمام درد‌هاي جامعة بشري را به تنهايي مداوا کند و تمام انتظارات ما را برآورد.

هر وقت از دنيا خسته مي‌شويم، هر وقت مشکلي آزارمان مي‌دهد، فارغ از اين‌که چقدر بزرگ يا به کجا مربوط باشد، آهي مي‌کشيم و مي‌گوييم: «آقا مي‌آيد و همه مشکلات را حل مي‌کند.»، «آقا که آمد بايد فلان شخص را فلان کند»، «آقا که آمد بايد اين کار را اين طور درست کند» و هزاران جور جملة جورواجور ديگر.

هر چه فکر مي‌کنم يادم نمي‌آيد جايي به خودم گفته باشم«آقا از من چه انتظاري دارد؟»

خوب که فکر مي‌کنم، مي‌بينيم ما شده‌ايم درست لنگة بني اسرائيلي‌هايي که به موسايشان گفتند: «ما همين جا نشسته‌ايم؛ تو با خدايت برو و دشمنان را از ارض موعود بيرون کن؛ بعد ما مي‌آييم و با آرامش در آن سرزمين زندگي مي‌کنيم.»

انگار ما هم مي‌خواهيم موسايمان را که مي‌آيد تا نجات‌مان دهد و از چنگال فرعون‌ها برهاند؛ تک و تنها، با خدايش به جنگ‌ها و سختي‌ها بفرستيم و منتظرش بمانيم تا با پيروزي برگردد و يک جهان پر از صلح و آرامش را دو دستي تقديم‌مان کند.

آيا زمان آن نرسيده است که از خود بپرسيم «او از من چه انتظاري دارد؟»

شايد اگر او را بشناسم، انتظاراتش هم برايم شناختني شوند:

* او منادي عدالت است؛ پس از من انتظار دارد، در سرزمين کوچک زندگي خودم، به هيچ کس ظلم نکنم؛ حتّي به خودم.

* او ميراث‌‌‌‌دار رسالت آخرين پيامبر است. پيامبري که آمد تا دست بشر را در دست سعادت و پرواز بگذارد؛ پس از من انتظار دارد دستم را از دست سعادت بيرون نکشم و به او پشت نکنم و از مسير رسالت دور نشوم.

* او امام قيام است؛ پس از من انتظار دارد آماده قيام باشم و گوش به زنگ حادثه. نه اين‌که جمعه‌هايم را در تب و تاب دنيا در رختخواب فراموشي و بي خيالي به ظهر بسپارم و حتّي به نواي ندبه‌اي دلم را به صداي شيهة اسبي و چکاچک شمشيري وعده ندهم.

* او امام تکامل بشريت است؛ پس از من انتظار دارد در جادة تکامل و صعود راه بسپرم نه در بيراهة نقصان و نزول.

* او ساقي زلال‌ترين آب آفرينش است؛ پس از من انتظار دارد پيالة کوچکم را از گندابة هر بيغوله‌اي پر نکنم و به آلودگي هر فرهنگي در نيالايم.

* او امام حکمت و آگاهي و بصيرت است؛ پس از من انتظار دارد از چشمه‌هاي حکمت‌هاي آسماني بنوشم و سرافراز آگاهي‌هاي متعالي باشم و هر گام زندگي‌ام را با بصيرتي شايستة پيروان او بردارم.

مي‌دانم؛ همة اين‌ها شوخي هستند. همة اين‌ها از دست من بر مي‌آيند. امّا نمي‌دانم چرا اين حال و هواي بني‌اسرائيلي اين قدر به مزاق‌مان خوش مي‌آيد؟!

شايد حقّ‌مان است که ما هم مثل بني‌اسرائيل، اين همه سال در بيابان‌هاي دنياي مادّي سرگردان شده‌ايم و به سرزمين موعود، به مدينة فاضلة مهدوي راه‌مان نمي‌دهند!

نمي‌دانم تا کي در اين حال و هوا مي‌مانيم؛ اما مي‌دانم تا خودمان نخواهيم و ندانيم که چه بايد بخواهيم، تا دنيا دنياست، بشر روي آرامش را نخواهد ديد.