دروازه دزدان

دروازه دزدان

نعيمه جلالي­نژاد

در حالي که به ديوار تکيه داده بود چوب دستي‌اش را محکم در ميان انگشتان گره کرده­اش مي­فشرد و گاه­گاهي صداي وق­ وق سگي سکوت شب را مي­شکست­.

رهگذري که از آنجا رد مي­شد جلو آمد و گفت­: بهلول تويي؟! صبح به اين زودي اينجا چه مي‌کني؟!

بهلول که با خشم نوک چوب دستي­اش را روي زمين مي­کشيد و خط­هاي در هم و برهم روي خاک پديد مي­آورد گفت­: ديشب دزدي به خانه‌ام آمده و تمام اموالم را سرقت کرده­‌... آمده‌ام تا اموالم را از او پس بگيرم.

رهگذر گفت: بهلول­! مگر قرار است که اموال تو را به قبرستان بياورد؟

ـ اينجا دروازه­اي است که تمام دزدان از آن مي­گذرند­. اگر اموال را با خودش به اينجا نياورد پس کجا مي­برد؟!

رهگذر در حالي‌که پشت گردنش را مي­خاراند من­من‌کنان گفت­: خوب معلوم است ديگر... زنده­ها تمامي اموال را از او مي­گيرند.

بهلول آهي کشيد و گفت­: واي بر ما که در ميان مردمي زندگي مي­کنيم که دزدها را لخت مي­کنند.

در همين موقع چهار نفر که جنازه­اي را با خود حمل مي­کردند وارد قبرستان شدند.

بهلول با عجله به طرف آنها رفت­. چوب دستي­اش را جلو­ي آنها گرفت و گفت­: دزد را پيدا کردم بايستيد!

مردي که زير تابوت را گرفته بود اخم­هايش را درهم کشيد و با صداي آهسته­اي گفت­: ساکت شو... مي­داني اين جنازه چه کسي است؟

اين جنازه مرد ثروتمند و بزرگي است­.

بهلول چوب دستي‌اش را کنار کشيد و گفت­: پس اين مرد دزد روز من است و من بايد باز هم منتظر بمانم تا دزد شبم را بياورند­... اينجا بهترين دروازه­ي دزد‌گيري است!

رهگذر با تعجب پرسيد­: چرا اين مرد ثروتمند را دزد روزت خطاب مي­کني؟!

بهلول گفت­: او دزد روز من است، چون زکاتي را که خداوند براي فقرا قرار داده و فرموده «­انما الصدقات للفقراء و المساکين» را نداده و من يک فقيرم که او هرگز از مال خود به من نداده است­.

پس تمام عمرش در روز روشن مال فقرا را دزديده و خورده است...