در جنگ هم مي‌توان شاعر بود

در جنگ هم مي‌توان شاعر بود

سيده فاطمه موسوي

«... به خاطر عشق است كه فداكاري مي‌كنم. به خاطر عشق است كه به دنيا با بي‌اعتنائي مي‌نگرم و ابعاد ديگري را مي‌يابم. به خاطر عشق است كه دنيا را زيبا مي‌بينم و زيبايي را مي پرستم. به خاطر عشق است كه خدا را حس مي‌كنم، او را مي‌پرستم و حيات و هستي خود را تقديمش مي‌كنم. عشق هدف حيات و‌ محرك زندگي من است.

زيباتر از عشق چيزي نديده‌ام و بالاتر از عشق چيزي‌ نخواسته‌ام‌.

عشق است كه روح مرا به تموّج وا مي‌دارد، قلب مرا به جوش مي‌آورد، استعدادهاي نهفته‌ي مرا ظاهر مي‌كند، مرا از خودخواهي و خودبيني مي‌رهاند، دنياي ديگري حس مي‌كنم، در عالم وجود محو مي‌شوم، احساسي لطيف و‌ قلبي حساس و ديده‌اي زيبابين پيدا مي‌كنم. لرزش يك برگ، نور يك ستاره‌ي‌ دور، موريانه‌ي كوچك، نسيم ملايم سحر، موج دريا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا مي‌ربايند و از اين عالم به دنياي ديگري مي‌برند... اين ها همه و همه، از تجليات عشق است.»

شاعرها هميشه يک گوشه کنار شمع و گل و پروانه نمي‌نشينند تا شعر بگويند.گاهي هدف باعث مي‌شود تا شاعرها هم سلاح به دست بگيرند و بشوند حتي... وزير جنگ... و نه چرا جنگ، اشتباه بزرگ من نسل سومي را ببخشيد، مي‌شوند وزير‌ دفاع.

اصلاً گاهي جنگ آدم‌ها را عاشق و شاعر مي‌کند. خواستم برايتان بنويسم، در سال 1311 در تهران به دنيا آمد؛ در خيابان‌ پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولک.

در رشته‌ي الکترومکانيک فارغ‌التحصيل شد و با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان‌ ممتاز، به آمريکا اعزام‌ شد و پس از تحقيقات علمي، در جمع معروف‌ترين دانشمندان جهان در کاليفرنيا،‌ يعني معتبرترين دانشگاه آمريکا، دکتراي الکترونيک و فيزيک‌ پلاسمايش را با‌ ممتازترين درجه‌ي علمي گرفت.

خواستم بگويم از اولين اعضاي انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران و يکي‌ از مؤسسان و فعالان انجمن دانشجوان ايراني بود و... خيلي چيزهاي ديگر که‌ شايد خيلي از شماها بدانيد و خيلي‌هاي ديگرتان نه.

اما يک چيز در وجود اين‌ مرد چند بعدي، مرا به سمت ديگري کشاند و آن هم بعد شاعرانه و روحيه‌ي‌ عاشقانه‌ي اين مرد بود. اصلاً چرا من حرف بزنم، او خودش توي نوشته‌هايش،‌ همه چيز را فرياد مي‌زند؛ «من فريادم، که در سينه‌يمجروح جبل عامل در خلال قرن‌ها ظلم و ستم‌ محفوظ شده‌ام.

من ناله‌ي دل‌خراش يتيمان دل شکسته‌ام که در نيمه‌هاي شب‌ از فرط گرسنگي بيدار مي‌شوند و دست محبتي وجود ندارد که براي نوازش آنها‌ را لمس کند، از سياهي و تنهايي مي‌ترسند. آغوش گرمي نيست که به آنها‌ پناه بدهد. من آه صبحگاهم که از سينه‌ي پر سوز بيوه‌زنان سرچشمه مي‌گيرم‌ و همراه نسيم سحري به جست و جوي قلب‌ها و وجدان‌هاي بيدار به هر سو مي‌روم‌ و آن قدر خسته مي‌شوم که از پاي مي‌افتم.

نا اميد و مأيوس به قطره اشکي‌ مبدل مي‌شوم و به صورت شبنمي در دامن برگي سقوط مي‌کنم.

من اشک يتيمانم‌ که با دل شکسته، در جست و جوي پدر و مادر به هر سو مي‌دوند، ولي هر چه بيش‌تر مي‌دوند، کم‌تر مي‌يابند. واي به وقتي که يتيمي بگريد، که آسمان به‌ لرزه در مي‌آيد.»

او که در زمان جمال عبدالناصر، در مصر بهترين شاگرد دوره‌هاي چريکي و‌ جنگ‌هاي پارتيزاني بود، به دعوت امام موسي صدر به لبنان رفت و سازمان‌هاي‌ چريکي مسلح را پايه‌گذاري کرد.

« تو را شكر مي‌كنم كه از پوچي‌ها، ناپايداري‌ها، خوشي‌ها و قيد و بندها‌ آزادم كردي و مرا در طوفان‌هاي خطرناك حوادث رها ننمودي، و در غوغاي حيات، در مبارزه با ظلم و كفر غرقم كردي، لذت مبارزه را به من چشاندي،‌ مفهوم واقعي حيات را به من فهماندي... فهميدم كه سعادت حيات در خوشي و آرامش و آسايش نيست، بلكه در جنگ و درد و رنج و مصيبت و مبارزه با كفر و‌ ظلم و بالاخره در شهادت است. خدايا مي‌داني که در زندگي پر تلاطم خود، لحظه‌اي تو را فراموش نکردم. همه جا به طرفداري حق قيام کرده‌ام. حق را گفته‌ام. از مکتب مقدس تو در هر شرايطي دفاع کرده‌ام. کمال و جمال و جلال تو‌ را به همه مخالفان و منکران وجودت عرضه کرده‌ام و از تهمت‌ها و بدگويي‌ها و ناسزاهاي آنها ابا نکردم. در آن روزگاري که طرفداري از اسلام به ارتجاع‌ و به قهقراگري تعبير مي‌شد و کم‌تر کسي جرأت مي‌کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه جا، حتي در سرزمين کفر، علم اسلام را بر‌مي‌افراشتم‌ و با تبليغ منطقي و قوي خود، همه‌ي مخالفين را وادار به احترام مي‌کردم و‌ تو اي خداي بزرگ! خوب مي‌داني که اين فقط بر اساس اعتقاد و ايمان قلبي من بود و هيچ محرک ديگري جز تو نمي‌توانست داشته باشد.»

*

به درخواست امام در ايران ماند و از پايه‌گذاران سپاه شد.

وقتي در اولين‌ دوره‌ي انتخابات مجلس شوراي اسلامي، به نمايندگي مردم تهران انتخاب شد، در‌ يکي از نيايش‌هايش نوشت‌: «خدايا مردم آن‌قدر به من محبت كرده‌اند و آن‌چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كرده‌اند، كه راستي خجلم و آن‌‌قدر خود را كوچك مي‌بينم كه نمي‌توانم از عهده برآيم، خدايا تو به من‌ فرصت ده، توانايي ده تا بتوانم از عهده برآيم و شايسته‌ياين همه مهر و محبت باشم.»

*

در سوسنگرد، از دو قسمت پاي چپ زخمي شد، اما با پاي زخمي به يک کاميون سرباز عراقي حمله کرد. عراقي‌ها وحشت کردند و فرار کردند. او با کمک جوان‌ ديگري که خود را به او رسانده بود، داخل کاميون نشست و با لبخندش، به هم‌ رزمانش روحيه داد.

*

با همه خداحافظي کرد. به همه‌ي سنگرها سرکشي نمود. در خط مقدم در نزديک‌ترين نقطه به دشمن، پشت خاکريزي ايستاده بود. به رزمندگان تاکي کرد که از اين
نقطه که او ايستاده، ديگر کسي جلوتر نرود. چون در همان جا دشمن به خوبي با چشم غير مسلح ديده مي‌شد و حتماً دشمن هم آنها را مي‌ديد. دستور داد که‌ همه از کنار او متفرق شوند و از هم فاصله بگيرند که ناگهان...

او در وصيتنامه‌اش نوشته بود: «‌براي مرگ آماده شده‌ام و اين امري است طبيعي، كه مدت‌هاست با آن آشنام. ولي براي اولين بار وصيت مي‌كنم. خوشحالم كه در چنين راهي به شهادت مي‌رسم. خوشحالم كه از عالم و ما فيها بريده‌ام. همه چيز را ترك گفته‌ام. علائق را زير پا گذاشته‌ام. قيد و بندها را پاره كرده‌ام. دنيا و ما فيها را سه طلاقه گفته‌ام و با آغوش باز به استقبال شهادت مي‌روم.»