دخترانه

دخترانه

گلدونه

نمي‌دانم چه بر سر اين نشريه‌ي «ديدار» يا گلدونه آمده که از روز تشريف‌ ‌‌فرمايي جناب ناصرالدين شاه به دخترانه (شماره قبل را که به خاطرتان هست؟)، هر روز يک نفر پا مي‌شود مي‌آيد اين‌جا تا انتقام خون يا چه مي‌دانم ارث پدرش را از اين گلدونه‌ي بي‌نوا بگيرد.

همين ديروز، آقاي ناپلئون آمدند اين‌جا و هر چه از دهان‌شان درآمد نثار کردند.

ايستادند روبروي من و در حالي که يک دست‌شان را به پشت زده بودند، دست ديگرشان را گذاشتند روي شکم‌شان و از بين دو دکمه فرو بردند توي جليقه‌شان و همان‌طور که از ارتش ‌سان مي‌بينند، با چهره‌اي برافروخته جلوي من رژه رفتند و گفتند: دل‌مان خوش بود که يک روز زندگي پرغوغا و در شهرت و افتخار، بهتر از صد سال گمنامي است،* اما دريغ و افسوس که با وجود اين همه فتوحات و کشورگشايي‌ها، اين هوش سرشار، و اين که هنوز راهبردهاي نظامي ما در دانشگاه‌هاي معتبر دنيا تدريس مي‌شود؛ در ايران نام ما با فضاحت ياد مي‌شود. آخر حيف نام ما نيست که آن را روي نمره مي‌گذاريد؟! آن هم چه نمره‌اي. تنبلي شما چه ربطي به ما دارد؟ هر کس که به زور قبول مي‌شود، مي‌گويند «نمره‌ي ناپلئوني» گرفته، آخر اين چه رسم برخورد با نام‌آوران است؟!

گلويم را صاف کردم و گفتم: البته شما هم بايد به مردم حق بدهيد، وقتي جنابعالي 42 بار از مدرسه فرار مي‌کنيد، خوب مردم هم پيش خودشان فکرهايي مي‌کنند... در ضمن خودتان بهتر از من مي‌دانيد که شما جنگ‌هايي را هم به سختي و با تلفات بالا پيروز شديد، بنابراين مردم اين‌جور وقت‌ها ياد شما مي‌افتند.

خلاصه اين‌که جناب ناپلئون خيلي شاکي بودند و مي‌گفتند که گلدونه موظف است، حتماً از حقوق‌شان دفاع کند. خون خون‌شان را مي‌خورد و آن‌قدر عصباني بودند که بدون خداحافظي بلند شدند و رفتند.

آقاي ناپلئون که رفتند، من هم راه افتادم. اگر بيش‌تر معطل مي‌کردم، بعيد نبود که پاي نادرشاه و عبدالمالک ريگي و شيرين عبادي با شعارهاي بشر دوستانه! و فمنيستي‌اش هم کم‌کم به دخترانه باز شود.

خودم را رساندم به تجريش، چهاراه دکتر حسابي، موزه‌ي پرفسور حسابي. اين روزها دلم سخت هوايش را کرده است.

به جان زنده‌دلان، سعديا که ملک وجود

نيازرد آن‌که دلي را ز خود بيازاري

اين بيت روي کاشي‌هاي سردر خانه‌ي دکتر نقش بسته ‌است. راه مي‌روم و به همه چيز با دقت نگاه مي‌کنم. عکس‌ها، نشا‌ن‌ها، يادداشت‌هاي استاد، وسايل شخصي و حتي در و ديوار هم تماشايي است. سرم را که برمي‌گردانم، روي صندلي مخصوص استاد، پيرزني نشسته با صورتي پرچين و چروک، ابروهاي پرپشت و شال سفيدي بر سر.

چقدر شبيه عکسي‌ست که استاد با مادرش گرفته ‌است. در عمق چشم‌هاي پيرزن، شوقي آميخته با نگراني موج مي‌زند. نگاهش که به من مي‌افتد، لبخند مهرباني مي‌زند و مي‌گويد: اين عکس محمود و محمد است؛ در باغ سفارت ايران در بيروت، همراه پدرشان. نگاه کن، انگار از چشم‌هاي محمود، غم مي‌بارد.

نفس بلندي مي‌کشد و مي‌گويد: من هيچ وقت از دست روزگار نناليدم، ولي چه کشيدند اين طفلک‌ها توي ديار غربت.

پدرشان پايش را کرده بود توي يک کفش که بچه‌ها را بسپاريم به دايه و خودمان برگرديم تا محمود و محمد توي يک شبانه روزي، دور از پدر و مادر درس بخوانند، ولي مگر دل من طاقت مي‌آورد؟ آخرش هم من و بچه‌ها مانديم در بيروت و او رفت به تهران، دنبال سرنوشتش. بعدها خرجي ما را قطع کرد و پيغام داد که خانه‌ي سفارت را خالي کنيم.

من و دو تا عزيزش را که دست‌مان از همه جا کوتاه بود، آواره‌ي شهر غريب کرد. چه‌قدر اين بچه‌ها خودشان را به آب و آتش مي‌زدند تا يک لقمه نان بياورند خانه، ولي من تمام آرزويم اين بود که بچه‌ها درس بخوانند و براي خودشان کسي بشوند. هيچ چيز برايم دردناک‌تر از اين نبود که بفرستم‌شان مدرسه‌ي شبانه روزي کشيشان مسيحي، ولي چاره‌اي نبود. چه‌قدر به درگاه خدا اشک ريختم که نگهدارشان باشد، شب‌هايي که از نگراني نمي‌توانستم پلک روي پلک بگذارم. مي‌ترسيدم روز قيامت نتوانم در برابر خدا، از خجالت سرم را بلند کنم و جواب اين‌که با دو تا سيد اولاد پيغمبر چه‌ کردي را بدهم.

بالاخره بعد از يک‌سال، شب‌ها آمدند پيش خودم. محمود قرآن و حافظ را از بر کرد، پيش خودم بوستان و گلستان سعدي، شاهنامه‌ي فردوسي، مثنوي معنوي و منشآت قائم‌مقام را آموختند.

هر چه از دستم برآمد، کوتاهي نکردم. تمام تلاشم را براي ايراني و مسلمان واقعي بودن بچه‌هايم کردم. وقتي محمود در هفده سالگي ليسانس ادبياتش را از دانشگاه آمريکايي بيروت گرفت، نفس راحتي کشيدم. ليسانس بيولوژي، راه و ساختمان، رياضيات، ستاره‌شناسي، مهندسي برق، معدن، پزشکي و دکتري فيزيک را بعد از آن گرفت. آن موقع بود که خيال من از بابت جگرگوشه‌هايم راحت شده بود.

احساس مي‌کنم که کمي خسته شده است. لبخندي مي‌زند و مي‌گويد: محمود توشه‌ي آخرت من است، حالا ديگر خجالت نمي‌کشم که به خدا بگويم سعي کردم از امانتت خوب نگهداري کنم. کسي چه مي‌داند، براي اين که يک علم متولد شود و پيشرفت کند، يک چيزي اختراع يا کشف شود، چند مادر فدا شده‌اند. چند مادر با نگراني چشم دوخته‌اند، چند مادر بدون اين‌که توقعي داشته باشند، پيشرفت را با اشک و شب ‌زنده‌داري خود تضمين کرده‌اند. تنها چيزي که براي مادرها مهم است اين است که بچه‌شان به درد خودشان و آدم‌هاي دور و برشان بخورند و ديگر هيچ چيز نمي‌خواهند.

ياد پرسش تکراري‌اي که هر سال از رتبه‌هاي اول کنکور مي‌پرسند، مي‌افتم؛ اين‌که «فکر مي‌کني چه چيزي باعث شد تا اين موفقيت را کسب کني؟» و بيش‌تر آنها در يک پاسخ تکراري مي‌گويند: «توکل به خدا، زحمات پدر و مادرم و تلاش خودم.»

با اين‌که اين پرسش و پاسخ تکراري‌ است، ولي هميشه در پس‌زمينه‌ي آن تصوير پدر و مادر جديدي ديده‌ مي‌شود که تکرار نشدني‌اند.

بلند مي‌شوم و دست‌هاي مادر دکتر را توي دست‌هايم مي‌گيرم؛ راستي چقدر از موفقيت‌هاي پروفسور حسابي سهم مادرش است؟

* سخني از ناپلئون که به عنوان جمله‌ي قصار شهرت يافته است.

منبع

حسابي، ايرج، «استاد عشق»، سازمان چاپ و انتشارات، تهران، چاپ سي‌و‌هشتم، 1388.