سبز، زرد، قرمز
سبز، زرد، قرمز
فاطمه سادات ميرامامي
چراغ راهنمايي از شدت ناراحتي سرخ سرخ شده بود و توي آن هواي گرم مردم را نگه داشته بود.
پليس راهنمايي هر کاري کرد که چراغ راهنمايي اخمهايش را باز کند نشد که نشد.
مردم ناراحت شدند و ماشينها را خاموش کردند. همه جا سکوت شد، چراغ راهنمايي از سکوت شهر خوشحال شد و چهرهي گرفتهاش را کمکم باز کرد و رنگ سرخش زرد شد. مردم دوباره ماشينها را روشن کردند و آرام، آرام راه افتادند. چراغ راهنمايي از نظم و قانون مردم خوشحال شد. لب خند زد و سبز سبز شد.
خدا مثل چيه؟
خواهرم ميگويد: خدا مثل يک نسيم است که در ناراحتيها صورت ما را نوازش ميدهد.
برادرم ميگويد: خدا مثل پايان يک بازي شيرين و دلچسب است.
دوستم ميگويد: خدا مثل يک مشت آب است که وقتي روي صورتت جاري ميشود خنک ميشوي.
من دستم را ميگذارم روي قلبم و ميگويم: خدا مثل يک قلب است که هيچ وقت از تو جدا نميشود و اگر روزي از تو جدا شود تو را هم با خودش ميبرد.
بگم يا نگم؟
ميخواهم امروز يک داستان قشنگ برايتان تعريف کنم. منتهي اين داستان يک کمي ترسناک است يک ذره هم در مورد ارواح و اشباح و جن گفته شده است يک خورده هم کلماتش قلمبه و سلمبه است يک ذره هم طولاني است. شايد بعد از شنيدن داستان از ترس خوابت نبرد! يا اگر هم بخوابيد خوابهاي وحشتناک ببينيد.
بعضيها هم به شنيدن اين داستان گلاب به رويتان جايشان را خيس کردهاند. اصلاً ميخواهيد داستان را نگم؟
آره،آره، بهتره داستان را نگم. تو هم برو با خيال راحت بخواب...!