بانو
بانو
زينب جعفري
شنيده بود که بانو به محض دريافت نامه برادرش راهي ايران شده.
خوشحال بود. با خود ميگفت: يعني ميشود که کاروان ايشان از شهر ما هم بگذرد.
اما امروز خبر آوردند که مأموران عباسي به کاروان بانو حمله کرده و به روي برادران و همراهانش شمشير کشيدهاند.
با خود گفت: اين مأمون هم عجب جانواري است! از يک سو برادرش را وليعهد کرده تا علويان را ساکت کند و از سوي ديگر به روي خاندانش شمشير ميکشد. بنيهاشم هنوز هم از دست آنها در امان نيستند.
*
موسي افسار شتر بانو را در دست گرفته بود و خود با پاي پياده او را از کوچههاي شهر عبور ميداد. مردم خوشحال بودند و هلهله سر ميدادند. هر چه باشد دختر و خواهر مولايشان مهمان شهرشان شده بود.
موسي بانو را به خانه خود برد و گفت: «اينجا امن است؛ چند روزي استراحت کنيد تا حالتان بهتر شود، آن گاه به سفرتان ادامه دهيد!».
با رفتن موسي بانو که ديگر توان ايستادن نداشت، در بستر دراز کشيد.
روزها و شبها از پي هم ميآمدند و ميرفتند اما حال او بدتر ميشد.
به برادرانش فکر ميکرد: فضل، جعفر، زيد، هادي، قاسم و هارون و حالا هيچ کدام آنها در کنارش نبودند. آنقدر شمشير زدند که ديگر صدايي نيامد. وقتي بدنهاي پاره پاره آنها را افتاده بر زمين ديد، زانوهايش خم شد و بر زمين نشست. به ياد روزي افتاد که نامه رضا به دستش رسيد و او هم خواهران و برادران را جمع کرد و گفت: پيکي نامه رضا را آورده، من بايد هر چه زودتر به خراسان بروم؛ شماها هم مختاريد ميتوانيد در مدينه بمانيد يا با من همراه شويد تا به سوي رضا برويم!» برادران گفته بودند که ما تو را تنها نميگذاريم و همراهت ميآييم!» هارون را سرپرست کاروان کرده بود و با خود به روزهاي خوشي که در کنار برادر خواهد داشت؛ ميانديشيد.
روزهاي اول آغاز حرکتشان فکر ميکرد که روزهاي جدايي و فراق به آخر رسيده و حالا بدنهاي پاره پاره برادران در برابر ديدگانش روي زمين افتاده بود. درست مثل عصر عاشورا»
همه ميگفتند که او شبيه عمهاش؛ زينب است. با خود گفت: چقدر سخت است جدايي از برادر؛ عمه جان!
شما چه کشيديد وقتي که بدنهاي پاره پاره را ديديد؟! وقتي که به خيمهها حمله کردند و ديگر مردي نبود تا از حريمتان پاسداري کند! اما وقتي که ميخواستند به حريم من حمله کنند، برادرانم نگذاشتند؛ کشته شدند تا من به اسيري نروم! شما به اسيري تا شام رفتيد، مهمان سنگها و تازيانهها شديد! شما را اسير خارجي ميخواندند و مردم خوشحال از اسيريتان بودند. براي همين در خرابه جاي دادند. اما مرا قميان؛ مهمان شهرشان کردند. از آمدنم خوشحال شدند و شادي و هلهله کردند. من مهمان بزرگشان، موسي اشعري هستم. اينجا زنان و دخترانشان هر روز به عيادتم ميآيند تا مبادا لحظهاي احساس غربت و تنهايي کنم. اينجا درست همانگونه که پدر گفته بود، است: مرکز شيعيان ما!
*
حال بانو بدتر از روزهاي قبل بود، ديگر يقين داشت که رضا را نخواهد ديد. درست همانطور که خودش گفته بود: وقتي که ميخواست مدينه را ترک کند، برادران و خواهرانش را جمع کرد. نگاهش به چهره تک تک آنها چرخيد و گفت: من ديگر از اين سفر برنميگردم؛ هم اکنون برايم گريه کنيد تا صداي گريه شما را بشنوم!»
و آنها همه گريه کرده بودند. صداي گريه او و جواد از همه بلندتر بود.