ما انسان ساخته لحظات عمرمان هستيم

ما انسان ساخته لحظات عمرمان هستيم

از پله‌هاي نمايشگاه رفتم پايين.تابلويي زيبا و کوچک بر روي ديوار گذاشته بودند تا بگويند راه را درست آمده‌ايد.

سالن نمايشگاه هر چند خيلي بزرگ نبود اما زيبايي تابلوهاي استاد ونقش و نگار‌هاي آنها عظمت خاصي به فضا داده بود.آدم هايي جورواجور با تيپ و سن‌هاي مختلف با چشم هايشان تابلوها را ورانداز مي کردند. بعضي‌ها آن قدر به تابلوها خيره شده بودند که گويا پشت تابلوها بهشتي با درختان سر به فلک کشيده و آهواني با چشمان درشت را مي‌بينند که توان دل کندن از آن‌ها را ندارند.

ولي من با آفريننده اين زيبايي‌ها کار داشتم‌.‌ چشمانم را به دنبال پيدا کردن استاد کوچک کردم. شلوغي آخر سالن مرا به سمت خودش مي‌کشاند.درست حدس زده بودم.نور شمعي ميان پروانه‌ها سوسو مي‌کرد. خيلي هنرمندانه از بالاي عينک افراد را نگاه مي‌کرد و خواهش‌هاي کلامي و چشمي افراد را جواب مي داد.

من هم مثل بقيه به دنبال فرصتي بودم تا خواهشم را با استاد رد ميان بگذارم. اما گويا افراد نمي خواستند نوبتي هم به ديگران بدهند.چاره اي نبود. دل را زدم به دريا. با هزار ترس و دلهره صدايم را قاطي صداي بقيه کردم.

نه بابا‍‍! فايده نداشت.

نفسم را جمع کردم و اين بار بلند تر گفتم:

-ببخشيد استاد ! ميشه من هم يک خواهشي ازتون داشته باشم؟

-بله جانم.حتما(ويک نمک تکراري و شيرين انداخت)چرا يه خواهش؟! چند تا بفرماييد تا ارزون‌تر با شما حساب کنم.

با اين حرف استاد محبوب همه شروع کردند خنديدن.

-ببخشيد،شايد خواهشم کمي عجيب باشه.ولي مي‌خواستم ببينم شما مي‌تونيد دفتر مشق دبستان‌تون را به من نشون بديد.

همون طور که فکر مي‌کردم سوالم نگاه همه را خريده بود.

چه خواهش عجيبي! اين همه تابلوهاي زيبا را رها کرده و به دنبال دفتر مشق دبستان استاد محبوب مي‌گرده.

خواستم خواهشم را تکرار کنم که استاد خودش ادامه داد که: بله جانم.اما خوبه بهتون گفته باشم که اين خط‌هاي زيبا،گذشته‌اي دست وپا شکسته دارد.

شايد استاد منظورم را فهميده بود. قراري گذاشتم ودفتر استاد را به شرط مواظبت در نگهداري،از ايشان گرفتم و به خانه آوردم.

***

دو تا دفتر مشق جلوي چشمم بود.سمت راست دفتر استاد وسمت چپ دفتر مشق دبستان خودم.يادش بخير.چه روز‌هايي بود.هنوز صداي معلم تو گوشم است.

بچه‌هاي گلم. شماها اميد آينده بزرگترهاييد. مادراتون تو خونه دارن دعا ميکنن تا شما آينده دکتر مهندس‌هاي خوبي بشين. از حالا سعي کنيد با دقت بنويسيد تا از اون آدم‌هاي بد خط نشيد که نوشته هاشون تو آفتاب راه ميره. بچه ها همه زدند زير خنده.

وقتي به تکليف‌هاي اين دو دفتر نگاه مي‌کنيم ، هر دو شبيه هم هستند. مثل اينکه دو تا کلاس اولي از روي دست هم تقلب کرده باشند. هر دو تکليف قلم خوردگي دارند. بعضي جاها از بس پاک کن کشيدند کاغذ پاره شده است.دايره‌ها بيشتر از اينکه دايره باشند لوزي و يا نيم دايره اند. اينها و نود و نه تا اشکال ديگر را مي‌توان در دفتر مشق کلاس اولي‌ها ببينيم.

البته اين مطلب روشني است. خيلي از دبستاني ها تازه مداد گرفته اند و هنوز دست‌هاي کوچک‌شان به مداد عادت نکرده.

بايد فرصت داد تا اين کودک و مداد با هم رفيق شوند.

اما اکنون بعد از گذشت سال‌هايي پر تلاش ، نوشته‌هاي کج و معوج محبوب پشت نيکت نشين کلاس اولي به خط خوش استاد محبوب بزرگ تبديل شده است. اين خط به قول استاد روزهاي پر و فراز و نشيبي را گذرانده تا به اينجا رسيده است. شب هايي که تا صبح چراغ اتاق چشم بر هم نگذاشت. پاييز‌هايي که برگ‌هاي زرد درختان آواز خش خش خواندند. روزهاي زمستاني که لباس عروس بر تن زمين کرد.شلاق‌هاي داغ و سوزناک تابستان که خورشيد بر صورت استاد نواخت. تازيانه‌ي فقر و بيماري و تنبيه برخي معلم‌ها و همه‌ي اين تاريخ پر از زحمت و مرارت تا اين خط بشود خط خوش استاد محبوب.

محبوبيت او در سايه شلاق‌هاي نوازش گونه روزگار به دست آمده است.خط وي تحفه گذشت از لذت‌ها و تحمل سختي‌ها و مداومت بر کار تا رسيدن به هدف است.نه پاداشي از راه رسيده و يک شبه.

از سوي ديگر چه بسا در همين لحظه يکي از هم شاگردي ‌اي استاد محبوب را در کنار چوبه‌ي دار گذاشته باشند.او نيز آمد تا روزي خوش خط‌‌ترين باشد ولي او هيچ گاه نخواست درست نوشتن را تمرين کند. از کلاس و مشق خوشش نمي‌آمد. با نظم و تلاش هم قهر کرده بود. شايد هم مي‌خواست روزي يک انسان خوش خط شود ولي هدف را از غير مسير درست آن جستجو مي‌کرد. و شايد انتظار داشت با نشان دادن خط ديگران‌، خودش را نشان دهد.

اين قانون روزگار است که انسان‌ها ساخته لحظات عمرشان هستند. بعضي اين لحظات را مي‌دهند تا يک فرشته شوند و بعضي لحظه لحظه‌ها را به حراج مي‌گذارند تا يک مجرم و يک ديو شوند.کساني در آينده مشق زندگي‌شان به خوبي ترسيم مي‌شود که از اکنون درست خط بنويسند. افرادي که با هر فردي دوست نمي‌شوند. به هر صدايي گوش نمي‌دهند و چشم‌شان را به هر نگاره‌اي آشنا نمي‌سازند. گذران دقيقه‌هاي زندگي را با برنامه‌ريزي مديريت مي‌‌کنند و مانع سوختن آنها مي شوند.

ما عمرمان را بابت چه مي‌دهيم؟...