نشانه
نشانه
سيده فاطمه موسوي
پنج روز پياپي براي طلب باران به مصلّا رفته بودند و حالا که باران آمده بود، هم خوشحال بودند و هم ناراحت؛ بيشتر نگران بودند. شک توي جانشان افتاده بود. يک چيز در اين ميان جور درنميآمد. يک چيز درست نبود. توي اين چند روز، توي کوچههاي سامرّا، فقط همين بحثها شنيده ميشد. در گوش هم پچپچ ميکردند، بلند ميگفتند، جر و بحث ميکردند:
ـ حق با آنهاست. اگر آنها به حق نيستند، پس اين نشانهها چيست؟
ـ راست ميگويي. اصلاً از کجا معلوم، ما مذهب به حق باشيم؟
ـ ديدي چطور وقتي آن راهب دست به دعا برداشت، باران آمد؟
ـ آن قدر که ديگر باران نميخواهيم.
ـ تو انجيل سراغ نداري؟
ـ مسيحيت هم مذهب خوبي استها!
شک افتاده بود به جانشان. خيليها بدشان هم نميآمد مسيحي شوند؛ اصلاً احساس خوبي دربارهي اسقفها پيدا کرده بودند، بخصوص سراسقفشان.
توي آن قحطي سخت، سه روز پياپي براي نماز به مصلّا رفته بودند و دست به دعا برداشته بودند. ولي باراني نيامده بود. روز چهارم، همهمهاي توي جمعيت پيچيده بود.
سراسقف بزرگ، همراه با ديگر اسقفان و مسيحيان و راهبان به صحرا آمده بودند.
ـ اينها، اين جا چه ميکنند؟ براي چه آمدهاند؟
همگي توي چند صف منظم قرار گرفته بودند. شروع به خواندن دعاهايي کرده بودند که براي مردم نامأنوس بود و عجيب اينکه يکي از راهبان هر وقت دستش را به سوي آسمان بلند ميکرد، باراني عجيب ميباريد. روز پنجم هم آمدند و اين بار سراسقف دست به آسمان بلند کرد و چيزهايي خواند، ناگهان آسمان تيره و تار شد. ابرها به هم فشرده شدند و...
«معتمد» نگران بود؛ آنقدر که حتي نميدانست چه کند. توي تالار قدم ميزد و زير لب با خودش چيزهايي ميگفت:
ـ مردم به آيين مسيحيت گرايش پيدا کردهاند. حالا ديگر اسقفان مسيحي برايشان مقدستر از خليفهي مسلمين شده.
جناب وزير من ديگر فکرم به جايي نميرسد، فکري بکن.
وزير مردد بود که چه بگويد. لبهايش لرزيدند:
ـ بهتر نيست «ابنالرضا(ع)» را آزاد کنيم؟
خليفه در جا ايستاد و با خشم به وزير نگاه کرد: منظورت چيست؟ که چه شود؟
وزير گفت: به نظر من اين مشکل فقط به دست او حل ميشود. هر چه هست، امت جدش دارند گمراه ميشوند.
خليفه رو در روي وزير ايستاد و غرّيد: معلوم هست چه ميگويي؟! ما با آزاد کردن او دوباره موقعيت خود را به خطر خواهيم انداخت.
وزير پاسخ داد: سرورم! توجه داشته باشيد، موقعيت شما به عنوان خليفهي مسلمين اکنون در معرض خطر بيشتري قرار دارد.
خليفه در فکر فرو رفت.
*
امام فرموده بود: از سراسقف و راهبان بخواه که فردا به صحرا بروند.
خليفه گفته بود: اما مردم ديگر باران نميخواهند، چون به قدر کافي باران آمده است. به صحرا رفتن چه فايدهاي دارد؟
امام فرموده بود: براي آنکه انشاءالله تعالي شک و شبهه را برطرف سازم.
حکم خليفه بود. همه آمده بودند؛ با نگاههايي پرسان.
ـ يعني خليفه ما را براي چه به اين جا خوانده.
ـ مردم که ديگر باران نميخواهند.
از دور مردي با جمعيتي عظيم به طرف آنها ميآمد.
شناختندش. چشمشان که به امام افتاد، عرقي سرد روي پيشانيشان نشست. به يک ديگر نگاه کردند و لب گزيدند.
ـ او کي از زندان آزاد شده؟
خليفه با خدم و حشم از راه رسيد. سراسقف جلو آمد. همه رو به خليفه تعظيم کردند.
خليفه بياعتنا گفت: ميخواهيم براي طلب باران دوباره دست به دعا برداريد.
نگاه اسقفان روي هم ماند.
سراسقف گفت: ولي سرور من، به لطف خداوندگار عيسي مسيح، آن قدر باران آمده که ديگر نيازي به دعا و استغاثه نيست.
خليفه پاسخ داد: همان که گفتم: اطاعت کنيد.
اسقفان براي طلب باران دست به آسمان بلند کردند و زير لب چيزي خواندند. هوا تيره و تار شد و ابرها به هم فشرده شدند. باران آمد. باز هم همهمهاي ميان مردم پيچيد.
امام به راهبي در ميان جمعيت اشاره کرد.او را به زور از ميان جمعيت بيرون آوردند. امام دستور داد آنچه را که ميان انگشتان اوست، بيرون آورند.
راهب از ترس دستهايش را قفل کرده بود اما دو مأمور مشتش را باز کردند و آن چه را که در ميان انگشتانش بود، به امام نشان دادند؛ استخوان سياه رنگي که به استخوان انسان ميمانست. باز هم در ميان جمعيت ولوله افتاد. امام استخوان را گرفت و در پارچهاي پيچيد. به راهب گفت:
ـ حالا طلب باران کن!
راهب مردد بود اما زير نگاههاي پرسان جمعيت دست به آسمان بلند کرد. اما اين بار ابرها کنار رفتند و خورشيد بيرون آمد. مردم از تعجب فرياد کشيدند.
ـ يعني چه؟ چه سرّي در کار است؟
خليفه پرسيد: اين استخوان چيست؟
امام فرمود: اين استخوان پيامبري از پيامبران الهي است که از قبرش برداشتهاند و استخوان هيچ پيامبري ظاهر نميشود مگر آن که باران نازل شود.
... و جمعيت در بهت عجيبي فرو رفته بود.
1. به امامان پس امام رضا(ع) و همچنين امام حسن عسکري ابنالرضا ميگفتند.
منبع: سيرهي پيشوايان، مهدي پيشوايي.