قصه‌هاي دورآباد

قصه‌هاي دورآباد

وصيت کدخدا فريدون (قسمت چهارم)

ابوشهرزاد قصه‌گو

ناگهان در حياط محکم و پشت سر هم کوبيده شد. کدخدا از جا پريد. غلام دور خود چرخيد. سروناز از اتاق ديگر بيرون دويد. کدخدا گفت: چي شده؟ سروناز گفت: فکر کنم در اتصالي کرده و رفت توي حياط. در را که باز کرد، ننه کدخدا شيون‌کنان خود را توي حياط انداخت: قدم‌خير، ننه، تو چرا اين همه بختت سياهه بميرم برات که تو جواني بيوه شدي. گفت و آمد توي اتاق.

ـ سلام، ننه.

ـ اي بي‌غيرت، اين هم داماد است تو انتخاب کردي؟

ـ چي شده؟

ـ قدم خير، ننه از بابا و کاکا هم شانس نياوردي.

بالاخره پس از کلي ناله و نفرين ماجراي ديدن کرامت و حرف‌هاي او را براي اهل خانه تعريف کرد. در حين تعريف کردن کدخدا چند بار رنگ به رنگ شد. بالاخره طاقت نياورد. بلند شد و گفت: خونش را مي‌ريزم.

غلام دست زد: آپاچا بابا، آپاچا کدخدا.

کدخدا از اتاق بيرون رفت. بيلي از گوشه حياط برداشت و از خانه خارج شد.

سروناز گفت: کاکا تو چرا نشستي؟

غلام پاسخ داد: من با خشونت مخالفم. يکي از دلايل انقراض قوم... آلو... لو... يي... هم... خشونت بود. و زد زير گريه. همه سر برگرداندند و دنبال کدخدا رفتند. تا به خانه مراد برسد بيش‌تر اهالي دورآباد همراهش شدند.

از آن طرف غلام برخاست و چيزهايي گفت که ما هم معني‌اش را نفهميديم. از خانه بيرون آمد و به طرف خانه برزو رفت. به خانه که رسيد، در زد. برزو در را باز کرد: به‌به، غلام جان! چه خبر؟ شيري يا روباه؟

ـ بيش‌تر دوست دارم فيل باشم.

ـ هه‌هه‌هه، خب، آقا فيله تعريف کن.

غلام تعريف کرد. سه برابر آنچه از کدخدا شنيده بود: سه شبانه روز کدخدا فريدون و لشکرش هر چه تاختند کسي را نديدند. خبر حرکت سپاه فريدون يک هفته جلوتر از خودش به شهرها و روستاها رسيده بود و همه از ترس فريدون و لشکرش گريخته بودند.

ـ خوب است، خوب است، نه، عالي است. ديگر چي؟

ـ ديگر؟

ـ آثار باستاني چي؟ آثار باستاني دورآباد چه هست؟ کجاست؟

ـ آها! يادم آمد آثار باستاني دروازه دورآباد است. محل آن هم همين اول جاده است.

ـ براوو، براوو. خب، از کدخداهاي قديم دست‌خطي، نوشته‌اي، چيزي به يادگار مانده غلام کمي فکر کرد و جواب داد: نه بابا، آن زمان‌ها آينه هم اختراع نشده بود چه برسد به دست‌خط.

برزو هم کمي فکر کرد و بعد رو به ما ابروهايش را بالا و پايين کرد و آهسته گفت: حتماً به جا مانده؛ وصيت کدخدا فريدون.

*

کدخدا بيل را به طرف کرامت تکان داد و داد زد: اگر دستم بهت برسد...

کرامت داد زد: مگر زور است؟ زن نمي‌خواهم.

بلقيس زد تو صورتش: رويم سياه.

کدخدا داد زد: غلط مي‌کني. مگر مردم مسخره تو هستند.

نوروز گفت: اسم ايني که کرامت رفته بالايش چيه؟

نعمت گفت: آنتن، چند بار مي‌پرسي؟

نوروز گفت: مي‌گفتند براي جادو...

نعمت گفت: جعبه جادو.

نوروز گفت: آها، براي جعبه جادوست ولي مثل اين‌که استفاده‌هاي ديگري هم دارد.

کرامت داد زد: آخر يک داماد بيکار به چه دردتان مي‌خورد؟

قدم خير جواب داد: جهنم، تو بيا.

کدخدا سربرگرداند و چشم غرّه رفت. مراد که تازه رسيده بود پرسيد: چه خبر است؟

و نگاهش افتاد به کرامت: پسر بيا پايين، اين خل‌بازي‌ها چيه؟ هنوز جعبه‌اش نيامده آنتينش را مي‌شکني...

کدخدا به طرف مراد حمله‌ور شد: نامرد، چرا نگفتي پسرت اين‌همه سر به هواست.

اهالي جلويش را گرفتند. مراد داد زد: آخر چه مرگت است؟ مگر خودت نگفتي برويد برايم قدم‌خير را نشان کنيد؟

کرامت داد زد: حالا که شرايطم جور نيست. وقتي توانستم کاري براي خودم دست و پا کنم درباره اين موضوع هم فکر مي‌کنم.

کدخدا خم شد. يک لنگه گيوه‌اش را درآورد و به طرف کرامت پرت کرد اما به او نخورد. بلقيس ناليد: صدبار بهت گفتم يک تکه زمين بده به اين جوان ذوق دارد، بنيه دارد. بگذار سرمايه آينده‌اش کند. بهانه آوردي. خسّت به خرج دادي... اين هم نتيجه‌اش.

مراد دست کدخدا را که با لنگه گيوه بالا آمده بود گرفت: کدخدا جان چند لحظه مهلت بده من حلّش مي‌کنم. اصلاً حرف زدن را براي همين موقع‌ها گذاشته‌اند.

کدخدا داد زد: اي دهنت را گل بگيرند. اگر مي‌خواستي حرف بزني زودتر مي‌زدي که کار به اين جا نکشد. قربان گفت: کدخدا اگر اجازه بدهي مراد خودش، يا کرامت حرف بزند چون کشتن کرامت خسارت دو جانبه است؛ هم قدم‌خير خانم بي‌شوهر مي‌شوند هم...

ـ خيلي خب، زود باش. کدخدا اين را گفت و سرش را بالا آورد و به خورشيد نگاه کرد: آفتاب اين جاست تا برسد به آنجا فرصت داري.

مراد و بلقيس شروع کردند به قربان صدقه کرامت رفتن.

کرامت گفت: تا کار درست و حسابي دست و پا نکنم حرفش را نزنيد. مراد عصباني شد: جهنم و ضرر؛ بيا پايين نصف باغ را بردار هر گندي مي‌خواهي بزني بزن.

نيش کرامت باز شد. از بالاي آنتن پريد روي پشت بام. قبول؛ قول بابا مراد جلوي اين همه آدم قول است. احتياج هم به گرو گذاشتن تار سبيل نيست.

مراد نفسي پر سر و صدا از سينه بيرون داد. بعد به طرف کدخدا رفت و لپ‌هاي کدخدا را ماچ کرد. کدخدا با آستين صورتش را پاک کرد رو برگرداند و گفت: آخر هفته بساط عروسي را راه مي‌اندازيم. اگر اين دفعه جنگولک بازي درآورديد نياورديد. و به طرف خانه راه افتاد.

*

نصف شب چند بار ضربه به پنجره خورد. کدخدا نيم خيز شد. خروس روي لبه پنجره نشسته بود. با بال به شيشه مي‌کوبيد و به بيرون اشاره مي‌کرد. کدخدا خواب آلود گفت: چه دردت است؟! نصف شبي وقت ادامه داستان است؟!

خروس صدايي شبيه قل قل قل از خود درآورد.

کدخدا به پهلو غلتيد و گفت: مي‌روي يا کبابت کنم؟!

خروس بال و پري زد. قل قل قل کرد و پريد پايين.

کدخدا زمزمه کرد: خيلي وقت است خروس کباب نخورده‌ام و پتو روي سر کشيد.

خروس داخل لانه رفت. کنار مرغ و جوجه‌ها نشست. گردنش را خم کرد و چشم‌هايش را بست اما دوباره چشم باز کرد. سربلند کرد. به بيرون نگاه کرد. بلند شد و به حياط رفت. اين‌ور و آن‌ور را نگاه کرد و پريد لبه ديوار. کنار ميدان سايه‌اي تکان مي‌خورد. صداي پارس چند سگ هم از اطراف مي‌آمد. سايه هر چند لحظه‌ مي‌ايستاد و دوباره بالا و پائين مي‌رفت.

خروس سرش را جلو آورد. انگار مي‌خواهد دقيق‌تر ببيند و يکدفعه صدايي مثل هِق از گلويش درآمد. نگاهي به ما کرد. خب ما هم سايه را شناخته بوديم: بروز بود.

گوشه ميدان بزرگ مشغول کندن گودالي بود. خروس با بال به آنجا اشاره کرد. گفتيم: مي‌دانيم. اصلاً خودمان نوشتيم.

خروس قل قل قل کرد.

برزو ميان گودال خودکنده پريد. چيزي را که ميان پارچه پيچيده بود آنجا گذاشت. بعد لبه گودال را گرفت خواست بالا بيايد نتوانست. چند بار افتاد تا بالاخره بالا آمد. گودال را پر کرد. لباسش را تکاند و راه افتاد...

ادامه دارد...