به اندازه يك پلك به هم زدن

به اندازه يك پلك به هم زدن

رقيه نديري

يك لحظه، فقط به اندازه يك پلك به هم زدن همه آن نور را ديدند.

مثل شهاب از ميان درخت‌ها و كوه‌ها و دشت‌ها و دريا‌ها، گذشت. خانه و زندگي آدم‌ها را روشن كرد و دور شد. دور از دسترس، كسي ندانست آن نور چه بود، از كجا آمد و به كدام سو رفت. بجز بانويي كه ديگر با اتفاق‌هايي اين‌چنين خو گرفته بود. از وقتي خودش را شناخت و با شهري كه در آن زندگي مي‌كرد آشنا شد هر روز حادثه‌اي تازه به سراغش مي‌آمد.

روزي در حلقه كارگذاران و خدمت كارانش نشسته بود و يكي از عالمان و پارسايان يهود، از موسي و دين و آيين او و از آيند و روند تاريخ سخن مي‌گفت و با نشانه‌هايي كه از آخرين پيام‌آور بزرگ خدا در تورات يافته بود براي بانو و همجوارانش حرف مي‌زد كه او در اوج آراستگي و جواني از برابر خانه گذشت.

تا چشم دانشمند يهود به جوان افتاد از بانو خواست كسي را در پي‌اش بفرستد و او را به آن مجلس بياورد. رفتند و آمد.

نامت چيست و فرزند چه كسي هستي؟

محمد، فرزند عبدا...

كدام قبيله؟

قريش، از طايفه بني‌هاشم. عبدالمطلب نياي من است و عمويم ابو‌طالب تا كنون سرپرستي‌ام را بر عهده داشته.

پارساي يهود كه چشم از او بر نمي‌داشت با صدايي آرام‌تر پرسيد: ‌‌مي‌تواني پيراهنت را كنار بزني؟

محمد لباس را از روي سينه و شانه‌ها كنار زد. مرد يهود اين بار با شور و شوق گفت: به خدا سوگند يافتم اين همان است. همان انسان والاست و اين نيز نشان پيامبري بر سينه اوست. ديري نمي‌گذرد كه آوازه‌اش دنيا را پر مي‌كند. سعادتمند كسي است كه به همسري او در آيد. اين جمله آخر در گوش بانو چرخيد و چند بار تكرار شد.

شبي در خواب ديد خورشيد در آسمان چرخ زد، با دلربايي خراميد، اين‌سو و آن‌سو رفت و سرانجام بر بام خانه آنها فرود آمد.

عمويش در تعبير اين خواب گفت: چنين مي‌نگرم كه با مردي بزرگ و بلند آوازه پيمان زندگي خواهي بست.

از همان روزها كه خورشيد را در خانه‌اش ديده بود به همه آنها كه به خواستگاري ثروت، زيبايي و جاه و جلالش مي‌آمدند جواب رد مي‌داد. چرا كه آنها را تاريك مي‌ديد. هيچ كدام از آن مردهاي به ظاهر شكوهمند خورشيدي نبود كه چشمش را روشن كند. تا اين‌كه محمد با كاروان تجاري شهر و قدري از ثروت او به سفر رفت و با سودي چشم‌گير باز آمد. اگر ضرر هم مي‌كرد از محبوبيتش كاسته نمي‌شد. چراكه رفتار و گفتارش در آن سفر بيش‌تر از سود مال‌التجاره بانو بر سر زبان‌ها افتاده بود.

از آن وقت بود كه حس كرد خورشيد خانه‌اش را يافته است. ولي امان از دلهره‌هاي دست و پا گير، كه بر گلو چنگ مي‌اندازد و آدمي را تا سر حد مرگ مي‌كشاند.

تشويش چه مي شود آيا، جان را به لب مي‌آورد و دل را بي‌تاب و بي‌قرار مي‌كند. بانو چاره‌اي ديگر نداشت. چشمي كه با نور انس بگيرد در تاريكي وا مي‌ماند. كسي را نزد محمد فرستاد و آنچه مي‌خواست اتفاق افتاد.

محمد خورشيد خانه بانو شد.

از آن به بعد هم حادثه‌هاي شگفت همراه زندگي او بودند و خود محمد شگفت‌انگيزتر و راز آلودتر از هر اتفاق ممكن بود.

مثلاً روزي آمد و براي بانو تعريف كرد كه سنگ و درخت به من سلام مي‌كنند و مرا رسول خدا مي‌خوانند. يا روزي ديگر گفت: كسي از عالم بالا به غار حرا آمد و از من خواست به نام خداوند بخوانم و من خواندم آنچه او آورده بود را. او نيز رداي پيامبري را بر من پوشاند و به سوي شهر روانه‌ام كرد.

بانو دور خورشيد خانه‌اش چرخيد.

از آن روزها چند سال مي‌گذرد. ديگر از آن شب نشيني‌ها و مهماني‌ها خبري نيست.

كسي ثروت بانو را براي تجارت نمي‌برد. اصلاً كسي حالي از او نمي‌پرسد. و اين اواخر براي بانو سخت گذشته است.

مردم خورشيد خانه‌اش را سنگ مي‌زنند، خاكستر بر سر و رويش مي‌ريزند، او را دشنام مي‌دهند و كودكان را در پي‌اش مي‌فرستند كه ديوانه و ساحر خطابش كنند.

تنها به جرم اين‌كه منطق خورشيد تابيدن است هر چند اين كار بر خفاشان گران آيد، شهر بايد از تيرگي مصون بماند.

بانو فقط مي‌توانست گرد و غبار از روي محمد بزدايد و بر زخم‌هاي جسم و جانش مرهم بگذارد و وقتي كه او نبود بر اين همه درد بگريد. ولي تا محمد مي‌آمد هر چه غصه بود رخت بر مي‌بست.

تا اين‌كه روزي خبر آوردند بانو بايد تا چهل روز دوري خورشيد خانه‌اش را تاب بياورد. گفتند خداوند چنين خواسته و اين دوري به خاطر دل آزردگي محمد از بانو نيست.

روزها كشدار و سوت و كور مي‌گذشتند. شب‌ها بر سينه دردمندش سنگيني مي‌كردند و ميل رفتن نداشتد.

اين دوري بانو را به ستوه مي‌آورد. آيا مرد خانه‌ام آسوده است؟ آيا امروز هم او را آزرده‌اند؟ خدايا شكرت به بودن علي، لااقل او مي‌تواند مونس مرد خانه‌ام باشد.

مي‌تواند مزاحمان را از اطراف پيامبرت بتاراند. اصلاً خداوندا تا تو هستي من براي چه اندوه و دلشوره را در دل خود راه دهم؟ دلي كه فقط خانه محمد است. پس بهتر است پرده‌ها را بياويزم نمازي بخوانم و پلك بر هم بگذارم.

همه شب‌هاي بانو اين‌چنين گذشته بود. و آن شب چله‌اي از دوري محمد مي‌گذشت.

در خواب و بيداري بود كه صداي درآمد. برخاست و گفت: كيستي؟ جز محمد بر كسي روا نيست كه اين در را بكوبد.

باز كن در را محمدم.

صدا شاد بود و سر زندگي در آن جريان داشت. وقتي به خانه آمد شب سنگيني‌اش را از روي سينه بانو برداشت و رفت. بانو سبك شد مثل نسيم، مثل بويي خوشي كه از گيسوان محمد مي‌آمد.

محمد تعريف كرد كه روزها را روزه مي‌گرفت و شب در خانه فاطمه بنت‌اسد افطار مي‌كرد تا اين‌كه در شب آخر طبقي از آسمان آوردند كه در آن خوشه‌اي خرما، خوشه‌اي انگور و ظرفي آب بود.

بعد از افطار، آسمانيان به او گفتند نزد بانوي خانه‌ات برو و چشم به هديه خداوند روشن بدار.

از آن شب بود كه بانو سنگيني باري را در خود حس كرد...

و حوادث شگفت دوباره اطرافش را گرفتند. مثلاً وقتي با مسافر كوچكش از ناسازگاري مردم مي‌گفت جنين به حرف مي‌آمد و او را دلداري مي‌داد و بانو اين راز را به هيچ‌كس نمي‌گفت كه مبادا كودكش زبان در كام گيرد و دوباره سكوت از در و ديوار خانه بالا برود.

بانو آن شب را هيچ وقت از خاطر نمي‌برد. شبي بود كه مردم شهر از پيامبر تازه يعني مرد خانه او خواستند ماه را بشكافد و جان بانو از اين در خواست نا به جا به تنگ آمد و مسافر كوچكش بود که او را به صبر خواند و آرامش كرد.

از اين راز حتي به محمد هم چيزي نمي‌گفت.

روزي مرد خانه‌اش او را تنها ولي در حال صحبت ديد و پرسيد با چه كسي حرف مي‌زني؟

آنجا بود كه از هم زباني كودكي كه در خود داشت سخن به ميان آورد. محمد گفت مسافري كه با خود داري دختر است و نسل ما از او بر جاي خواهد ماند.

فرزنداني با بركت و گرامي كه زمين را سپيد بخت مي‌كنند.

اما مردم سنگ شده بودند. هيچ آيه و نشانه‌اي تكان‌شان نمي‌داد. حتي وقتي بانو كسي را در پي زنان‌شان فرستاد تا در تولد كودكش به ياري بيايند بهانه آوردند كه چرا همسر يتيم شهر شدي؟ و آن همه عزت و اعتبار را به باد دادي؟ حالا بمان تا صبح دولتت بدمد.

بانو با آمد و شد درد مي‌گداخت و بي‌كسي نفسش را بند مي‌آورد و بي‌صدا مي‌گريست. تا به دردهاي مرد خانه‌اش نيفزوده باشد... تا ناله‌هايش به گوش مردم نرسد.

در حين آمد و شد درد و اشك چشمش به چند زن بلند بالا افتاد كه در برابرش ايستاده بودند.

ترسيد دو سه گام عقب رفت. اما آنها كه به زنان بني‌هاشم مي‌مانستند گفتند: نترس ما فرستادگان پروردگاريم و به ياري تو آمده‌ايم. من ساره، اين آسيه او مريم و آن يك كلثوم، خواهر موسي است.

طفل به دنيا آمد و در آن لحظه بود كه آن نور از خانه بانو درخشيد، دنيا را فرا گرفت و ناپديد شد...

نوزاد را در حرير سفيد پيچيدند و دوباره او را به زبان آوردند.

گفت: گواهي مي‌دهم به يگانگي خداوند، به اين كه پدرم پيامبر خداست، همتاي زندگي‌ام سرور پيشوايان است و فرزندانم سالار نوادگان پيامبرانند و بعد سلام داد به همه آنها كه دوره‌اش كرده بودند. ميهمانان نوزاد را به مادرش دادند و تهنيت گفتند و رفتند.

محمد به اتاق آمد... دخترش را، بوي بهشت را، روح و ريحان خانه‌اش را به سينه فشرد. لب و گونه‌ها و پيشاني‌اش را بوسيد و نامش را فاطمه گذاشت.

از آن روز فاطمه زهرا شد و چشم همه را روشن كرد.

حالا كه بانو به گذشته مي‌رود و مي‌آيد، از آن همه اتفاق‌هاي مبارك تازه مي­شود و زبان به شكر مي­گشايد و به دختر عزيز كرده‌اش مباهات مي­كند. چشم به فردا‌هاي دور دارد و به حوادثي شگفت‌تر كه زندگي آنها را رونق خواهد بخشيد.