به نام خالق مادر
به نام خالق مادر
اشاره: و خدا خواست موجودي بيافريند که بيش از همه از خدا و صفات خدا نشانه داشته باشد پس انسان را آفريد و خواست از ميان انسانها کساني را برگزيند تا آينبي ييي طة رحمت او باشند پس مادر را آفريد. پس به نام خداوند خالق مادر...
* از مشهد آمده بود تهران. خدا هم براش ساخته بود. همه چيز داشت. اعتبار، قدرت بيان، رفقاي بازاري، مريدهاي پا به رکاب، دل پر سوز و خلاصه هر چيزي که شما براي باز کردن گرهها فکرش را بکني. ولي گاهي چنان کارهايش به هم ميپيچيد که از دست هيچکس و حتي دعاهايش کاري برنميآمد. انگار خدا واسطة معتبرتري ميخواست. اينجور وقتها فقط يک راه ميماند…
تلفن ميزد مشهد. با مادرش حال و احوال ميکرد.
گاهي چيزي ميگفت و ماردش را ميخنداند.
مطمئن بود که کارش حل ميشود. حتي لازم هم نبود به براي مادرش تعريف کند که مشکلي دارد تا برايش دعا کند. ميرفت دنبال کارش و حل ميشد.
اين را کسي که مريد نوارهاي شيخ کافي (خدا بيامرز) بود برايم تعريف ميکرد.
* توي کتابخانه يکي از دوستان هميشه خندانم را پکر و کشتي غرق شنا ديدم!
پرسيدم چته؟!
با نگاه و لحني که شبيه التماس بود گفت: کاري هست که به مشکل برخورد کرده. دعا کن حل بشه.
چند وقت بود دل خودم هواي مدينه به سرش زده بود اين بود که گفتم نکنه ميخواهي به مکه بري؟ با تعجب و اميد گفت: آره خيلي دعا کن.
به او گفتم به مادرت همين حالا زنگ بزن و اگه جُک پاستوريزه هم بلدي برايش تعريف کن، بخندونش.
حتي به او هم نگو دعايت کند.
فرداي آن روز توي مسجد ديدمش.
به طرفش حرکت کردم. او هم آمد به طرفم. از دور و پيش از سلام گفت حل شد.
چند وقت بعد روز حرکت، با موبايلش تماس گرفتم. گفت در مسير فرودگاه است. البته هنوز ويزايش نيامده ولي با خودش گفته بود ميروم فرودگاه و دوباره با مادرم تماس ميگيرم و يک جک برايش تعريف ميکنم.
3 ساعت بعد هم تلفنش را با تذکر مأمور پرواز خاموش کرد!
* معجزه بود. باور نکردني. و بسيار عجيب آنقدر عجيب که حتي بزرگان قوم مادرش را متهم کردند. به مادرش تهمت زدند.
مادرش درمانده و زبانش بند آمده بود. اگر ميتوانست هيچ وقت به خانه برنميگشت. از ته دل آرزو کرد اي کاش زودتر از اين مرده بود. اي کاش اصلاً به دنيا نيامده بود. اي کاش هيچ کس مرا نميشناخت...
ولي همان خدايي که او را برگزيده بود تا آن امتحان سخت را از او بگيرد و نفر اول کلاس بندگي و تسليم باشد. حالا بايد از امتحان عفت و پاکدامني هم مدال ميگرفت. ولي راستي که چه قدر سخت بود.
همه با نگاههاي خشمآلودشان انگار ميخواستند مريم را تکه تکه کنند.
کسي براي چندمين بار فرياد زد مريم يک چيزي بگو. از خودت دفاع کن، اين چه ننگي است که براي بنياسرائيل درست کردي؟
به خود آمد. با دلهره به کودکش اشاره کرد.
سنگيني نگاهها با تعجب به سوي کودک مريم گشت. مريم لبخند زد. اشک ريخت، شکر گفت و همه شنيدند که عيسي گفت:
من بنده خدا هستم، به من کتاب آسماني عطا شده و به پيامبري برگزيده شدم و خداوند مرا تا پايان عمر به چند چيز دستور داده است.
اينکه نماز و زکات را بر پا دارم و به مادرم تا پايان عمر خدمت کنم.
و اين بود که خدمتگزاري به مادر را خداوند در کنار نماز که ستون دين است قرار داد.
* اگر بشنوي سعدي، حکيم سخن توصيه کرده همه حواست را جمع ميکني بداني چه گفته يا اگر بگويند بوعلي سينا براي درمان ضعف حافظه چند دستور العمل دارد. حتماً براي شنيدنش، مخصوصاً حالا که نزديک امتحانات هم هست هر کاري ميکني.
اگر بشنوي پيامبر اکرم حضرت محمدˆ به آن جواني که مادرش فوت کرده بود و ميخواست توبه کند فرمود به پدرت نيکي کن. وقتي رفت پيامبر با حسرت فرمود اي کاش مادرش زنده بود.
وقتي اين را بشنوي با خودت ميگويي خوب است بروم دست مادرم را ببوسم. شايد نمره رياضيام بهتر بشود.
اما اگر بخواني که خداوند در قرآن فرمود: به انسان درباره والدينش سفارش کرديم مخصوصاً مادرش که برايش فراوان رنج کشيد. هر چه گفت بايد اطاعت کنيد مگر اينکه به گناه و نافرماني خدا دستور دهند. هيچکس حق ندارد معصيت کند و همان زمان هيچکس حق ندارد به همان پدر و مادري که به گناه دستور ميدهند جسارت کند. و اين يعني اينکه اول خدا، دوم پدر و مادر.