طلبهها از مريخ نيامدهاند
طلبهها از مريخ نيامدهاند
محمد بهمني
تک پسر بود. پدرش از بزرگان و منصبداران صفوي.
تمام توان و امکاناتش را گذاشت تا محمد پيشرفت کند. شايد در دلش آرزو ميکرد پسرش از بزرگان شيراز بشود و شايد هم دلش ميخواست بزرگترين عالم عصر خودش باشد. ولي هيچوقت به خيالش هم نميرسيد که پسرش آغازگر عصر جديدي از انديشه و حکمت در عالم شود. مردي که در چشمهسارهاي خروشان معرفت، استادان بزرگي چون معمار انديشهها شيخ بهايي و عارف با کرامت ميرفندرسکي و ميرداماد را شاگردي کرده بود.
مجتهد بود و حديث و قرآن و تفسير را به خوبي از استادش شيخ بهائي در سينه داشت.
فلسفه ابنسينا و شيخ اشراق سهروردي را خوب ميدانست و بر آنها شرح نوشته بود.
استاد فلسفه قبل از خود بود. پس از مدتي اقامت در اصفهان انگار علم ديگري را طلب ميکرد که غير از تحصيل، به چيز ديگري نياز داشت. اين بود که راهي قم شد.
در روستايي نزديک قم بساط تحصيل ديگري را براي خود فراهم کرد. او شاگرد کلاس تهذيب شده بود.
از همان ابتداي کودکي و نوجواني خوب يادگرفته بود، تا در درسي که به آن مشغول است خوب شاگردي نکند و ادب استاد را نگه ندارد نميتواند به کلاس بالاتر و استاد والاتر بپيوندد.
و او در طول سالها شاگردي و استادي فقه و فلسفه و کلام و حديث، فهميده بود که استاد اول و اول استاد عالم خداست. همان استادي که وقتي ملائکش از حکمت کاري که ميخواست انجام دهد درمانده شدند، گفت من چيزي ميدانم که شما نميدانيد و به آدم علم آموخت. علم اسماء. علمي که با آن علم آدم، آدم شد. آدم شد بهترين مخلوق خدا. اصلا با آن علم آدم شد خليفه و جانشين خدا و در آن هنگام ملائک با تمام مقامشان بر آدم که تازه دانا شده بود سجده کردند.
و حالا محمد شيرازي يا ملاصدراي شيرازي نشستن بر سر اين کلاس و استاد را طلب ميکرد.
تا آنجا شاگردي کرد که از او نقل شده که گفت « آنچه را با عقل اثبات کردم نپذيرفتم، مگر آنکه با چشم ديدم و آنچه ديدم را نپذيرفتم مگر آنکه با عقل مدلَل کردم.»
انديشهاي عميق و شگفتانگيز داشت. حقايق و نکاتي را 5 قرن پيش چنان بيان کرده که اکنون بزرگان دانش و حکمت حيران عمق و حقيقت آناند.
ولي با اينهمه گاهي چنان درمانده ميشد که از کهک همان روستاي محل اقامتش راهي قم ميشد، نماز ميخواند و زيارت ميکرد. دختر بابالحوائج را، همان دختري که وقتي جواب سئوالات مردم را برايشان نوشت پدرش موسيبن جعفر گفت « جانم فداي دخترم».
ملاصدرا به کهک برميگشت و سئوال آسان مييافت.
انگار او اولين فيلسوفي بود که ثابت کرد جهان را خدا آفريد و بلکه هر لحظه ميآفريند. چرا که اگر لحظهاي عنايت خدا قطع شود همه چيز نابود ميگردد. نه اينکه همه چيز خراب شود يا بشکند يا بميرد. بلکه نابود ميشود. انگار که اصلا نبوده.
پس همانطور که نور چراغ بالاي سرت هر لحظه که روشن است، يک روشنائي تازه، يک انرژي تازه و يک تابش جديد است که با لحظه قبل از خود فرق ميکند، همه عالم مانند رودخانهاي در جريان است و از خداوند وجود ميگيرد و به برکت نور وجود است که هست.