قصههاي دور آباد
قصههاي دور آباد
وصيت کدخدا فريدون
(قسمت پنجم)
مراد، قربان، قباد و چند نفر ديگر از مردهاي آبادي کرامت را با ساز و دهل به طرف خانه کدخدا ميبردند. به ميدان که رسيدند برزو و قنبر را ديدند. هر کدام بيلي به دست، زمين را ميکندند.
قربان گفت: اي خاک بر سرت قنبر؛ چهار سال فرستادمت ديار غربت. برگشتي و گفتي: مهندس مواد شدم . اين بود مهندسيات!؟
مراد پرسيد برزو، چه ميکني؟
قنبر گفت: دو واحد طرح عملي دارم، کاکا
برزو جواب داد: چيه؟ توي روز روشن دارم حفاري باستانشناسي ميکنم.
مراد گفت: باز چه حقهاي در سر داري؟
چهره برزو برافروخته شد: حقه چيه!؟ ميبيني که؛ جلوي چشم همه کار ميکنم. طبق پژوهشهاي من بايد توي اين منطقه اشياء و آثار گرانبهايي از گذشتگان بر جا مانده باشد.
همه چند لحظه چپ چپ نگاهش کردند و راه افتادند. آن دو هم دوباره مشغول کار شدند. نزديک خانه کدخدا کرامت ناگهان ايستاد.
ـ چي شد؟
ـ شما برويد من زود برميگردم.
کرامت گفت و از جمع جدا شد. چند قدم دور نشده بود که مراد از پشت يقهاش را گرفت: کجا مصيبت؟
ـ يک چيزي توي گلخانه جا گذاشتم.
ـ بعد بر ميداري.
ـ زود ميآيم، باور کن.
ـ لازم نکرده، قربان بيا کمک.
هر دو داماد را گرفتند و کشانکشان به در خانه کدخدا رساندند.
قربان به توصيه مراد جلوي در مراقب ايستاد و بقيه تو رفتند.
نزديک غروب صداي ساز دهل توي دور آباد پيچيده بود. برزو گفت: خب، بس است ديگر، برويم بالا.
ـ اِ، ما که هنوز چيزي پيدا نکرديم!
ـ قرار هم نبود الان پيدا کنيم. هر چيزي را که ميخواهيم پيدا کنيم بايد در روز روشن جلوي چشم همه اهالي محترم دور آباد باشد.
برزو اين را گفت، خنديد و خود را از ته گودال بالا کشيد.
عصر روز بعد. دورآباديها خسته از کار روزانه اين طرف و آن طرف آبادي گپ و گفت ميکردند که يکدفعه داد و فريادي بلند شد:
ـ ديدي؟ ديدي؟ حالا باور کردي؟
من که از اول نوکرت بودم، برزوخان.
ـ اين اوليش بود، من مطمئنم.
در چشم بهم زدني اهالي دور چالهاي که برزو و قنبر کنده بودند جمع شدند. برزو و قنبر کنار چاله بالا و پايين ميپريدند و برزو شيشهاي را بالاي دست گرفته بود.
نوروز پرسيد: اون چيه، برزو خان؟
نعمت جواب داد: خب، شيشه است ديگر.
برزو گفت: شيشه است ولي توي شيشه چيه مهم است.
ـ خب تويش چيه؟
برزو شيشه را پايين آورد. رويش را با دست پاک کرد و جلوي صورتش گرفت: رو... رو... ناخواناست!
اين بار روي شيشه فوت کرد و با آستينش روي آن ماليد. شيشه را جلوي چشمش گرفت. چشم ريز کرد و خواند: روغن... مخ... صوص... نه خير خوانا نيست. قنبر آن دستگاه کمک خوانش را بده من...
قنبر به طرف چاله رفت. کيسهاي از کنار چاله برداشت. کمي تويش را به هم زد و ذرهبين گندهاي در آورد و به دست برزو داد.
برزو با آستين سطح ذرهبين را هم پاک کرد و روي شيشه روغن گرفت. دوباره خواند:
ـ روغن... مخصوص... سبيل... چرب... کردن.
يکدفعه صداي جيغي بلند شد: اين که مال کدخدا نادر است. کدخدا نادر نور به قبر... کدخدا، کدخدا کجايي؟ روغن سبيل بابايت پيدا شد.
ننه کدخدا عصازنان به طرف خانه کدخدا رفت...
ولولهاي در جمع افتاد.
ـ فکر کنم کاسهاي زير نيم کاسه برزو باشد.
ـ نه بابا.
ـ بده شيشه را ببينم.
ـ حيف، حيف که ارث ميرسد به کدخدا، وگرنه براي سبيلهاي من هم کاربرد داشت.
کدخدا پشت سر ننهاش آمد: برزو باز چه کلکي سوار کردي؟
ـ درست حرف بزن ننه، اين آقايان زحمت کشيدند روغن سبيل کدخدا نادر نور به قبر را پيدا کردند آن وقت تو...
ـ ننه ساده نباش، شيشه روغن سبيل بابام توي سه متري زمين چکار ميکند؟
ـ ميداني چه قدر دنبالش گشتم؟ پس نگو آن نور به قبر اين جا قايمش کرده بود.
و هق هق گريهاش بلند شد.
ـ برزو دست از اين کارهايت بردار. بگذار آرامش داشته باشيم.
ـ کدخدا چرا هر کاري ميکنم تو باور نميکني!؟ خب، براي اين يکي مدرک دارم.
و شيشه را نشان داد.
ـ مدرک بخورد توي...
مرادکفت: راست ميگويدکدخدا، مسائل شخصي را وارد داستان نکن.
اين يکي را که ما ديگر داريم ميبينيم. روغن است. روغن سبيل.
ـ آخر...
ـ قربان گفت: اگر گرز پدر بزرگ من پيدا ميشد حاضر بودم هزار پاپاسي بخرمش.
ننه کدخدا هق هق کرد: اين کدخدا نميدانم به کي رفته که اين همه گدا صفت است. پدر نور به قبرش شانه به شانه حاتم طايي بود. اوهو اوهو، مگر قيمت يک روغن سبيل چند است؟
نيش برزو تا بنا گوش باز شد: البته... خب... راستش من اين را ميخواهم بگذارم توي گنجينه دورآباد اما چون خيلي به شما و بهويژه کدخدا ارادت دارم نصف روغن را به شما ميدهم دويست پاپاسي. نصف ديگرش هم توي گنجينه دورآباد ميگذارم.
ـ دويست پاپاسي! مگر ميخواهي کارخانه روغن بفروشي!؟
ـ خب، اگر نميخواهيد...
ـ ديديد، ديديد گفتم بر عکس کدخدا نادر نور به قبر اصلاً عاطفه ندارد.
ـ کدخدا از شما بعيد است.
ـ آدم کدخدا باشد و دويست پاپاسي براي يادگار پدرش خرج نکند.
ـ ديگر سنگ روي سنگ بند نميشود.
ـ باشد، باشد بيا اين صد و سي پاپاسي بقيهاش را ميروم از خانه بياورم.
ـ ما به شما اطمينان داريم کدخداي عزيز.
برزو اين را گفت و نصف مايه زرد رنگ لزج را توي شيشهاي ديگر که قنبر به دستش داد، ريخت و به کدخدا داد.
فرداي آن روز، دورآباديها، برزو و قنبر را آن طرف ميدان روبروي چاله اولي ديدند که مشغول بيل و کلنگ زدن هستند.
مراد پرسيد: اينجا قرار است چه پيدا کنيد؟!
قنبر گفت: گر...
برزو بيل انداخت و دو دستي جلوي دهان قنبر را گرفت: ما چه ميدانيم... شايد هم هيچي. ما چند جا را بر حسب محاسبه و احتمال ميکنيم... بعضي جاها شايد چيزي باشد، بعضي جاها هم نه. به هر حال باستانشناسي کار سختي است...
عصر آن روز با داد و فرياد برزو و قنبر دورآباديها فهميدند که آنها از دل خاک دو گرز پيدا کردند. روي يک گرز نوشته بود گرز زمان جواني رستم و روي ديگري نوشته بود گرز زمان کدخدايي کدخدا رستم.
هيچ کس تا حالا نديده بود قربان اين جوري بالا و پايين بپرد. بالا و پايين ميپريد و تقريباً نعره ميزد گرز بابام، گرز بابام، گرز بابام پيدا شد. گرز رستم پيدا شد.
و بعد به سمت گرزها حملهور شد. برزو آنها را قاپيد و پشتش پنهان کرد.
ـ گرزهاي بابام رو بده.
ـ اهکي من پيدايشان کردم.
ـ مال باباي من است.
ـ کدخدا رستم مال همهي بشريت است.
و انگشت شصت را به دو انگشت ديگر ماليد: بشريت براي رستم هزينه کرد تا رستم رستم شد.
ـ باشد دو تايش چند.
ـ يکي.
ـ چرا؟! دوتايش را ميخواهم.
يکياش بايد براي بشريت توي گنجينه دورآباد بماند.
ـ باشد آن يکي چند؟
ـ هزار پاپاسي.
ـ هزار پاپاسي! مگر ميخواهي کارخانه گرزسازي بفروشي؟!
خب، اگر نميخواهيد...
ـ حيف، حيف که نميتوانم از گرز بابا رستم بگذرم. ولي اين قدر پول هم ندارم. برزو کمي به زمين خيره شد يعني فکر ميکند! بعد گفت: باشد چون ارادت ويژهاي به شما دارم پول گرز را توي ده تا قسط بپرداز.
فرداي آن روزي که گروه کاوشگري باستانشناسي کنار رودخانه را کندند برزو به خانه کدخدا آمد. در زد کدخدا در را باز کرد: ها، شر نباشد؟!
ـ خير است، خير.
برزو اين را گفت و آينه کوچکي را نشان کدخدا داد.
کدخدا چند بار به آينه و چند بار به برزو نگاه کرد و گفت: يعني چه؟ خودم را نشان خودم ميدهي بي تربيت...
ـ نه کدخدا... آينه است. ما کشفش کرديم. کنار رودخانه همان جا که کدخدا نادر نور به قبر سيبلهايش را چرب ميکرد. روي دستهاش نوشته آينه کدخدا نادر نور به قبر. کدخدا پوزخندي زد و گفت: اينجايش را غلط بهت رساندند. زمان کدخدا نور به قبر هنوز آينه اختراع نشده بود. او هم ميرفت کنار رودخانه توي آب نگاه ميکرد و سبيلهايش را چرب ميکرد؛ پس حتماً مال خودتان است.
ـ ديگر اين طرفها پيدايت نشود.
ـ خواست در را ببندد که صداي ننهاش را شنيد:
ـ نگهش دار، نگهش دار تا من بيايم.
ـ ننه را ديگر کي خبر کرد؟
ننه کدخدا نفسزنان رسيد.
ـ اي کلک تو هم رگ خواب ما را خوب پيدا کردي. آن زمان آينه کجا بود؟! من بدبخت از صبح تا شب کنار رودخانه علاف بودم تا خودم را توي آب ببينم. ولي اشکال ندارد؛ من آينه زياد دوست دارم. کدخدا اين آينه را از اين جوان بخر. هم تشويق او هست و هم دلخوشي من.
ـ آخر ننه...
ـ باز خِسَّت به خرج دادي؟
کدخدا غر زد، آينه را از دست برزو گرفت به دست ننهاش داد! ميروم پول بياورم و داخل خانه رفت.
اثر بعدي دستمال کدخدا حشمت بود. دستمالي گلگلي که رويش گلدوزي شده بود: «دستمال کدخدا حشمت بزرگ.»
هر چه مراد گفت: کدخدا حشمت دستمال گلگلي نداشته؛ او يک دستمال سفيد داشت که رويش هم گلدوزي نشده بود، هيچ کس حرفش را باور نکرد و مجبور شد نصفش را به صد پاپاسي بخرد. نصف ديگرش هم ماند براي گنجينه دورآباد!
چند روز بعد سر ظهر همهي دورآباديها با فريادهاي برزو چرتشان پاره شد. برزو پوستي لوله شده را در هوا تکان ميداد و دورِ دور آباد ميدويد و فرياد ميزد: يافتم... يافتم.
کرامت سر از پنجره خانهاش بيرون آورد. کمي به برزو و سه نفري که دنبالش بودند نگاه کرد و گفت: عجيب است اين جمله برايم آشناست، کجا خواندهام؟
قربان لاي در خانه را باز کرد... خميازهاي کشيد و گفت: حيف، حيف که بهش بدهکارم وگرنه گردنش را چنان گره ميزد که کوچکترين صدايي بيرون نيايد.
صفدر لب گزيد، صفر سر تکان داد و کدخدا خميازهاي کشيد و گفت: باز چي ميخواهد قالب کند؟!
برزو ميدويد و قنبر و غلام و گليدون هم به دنبالش. بعد از سه بار دويدن دور دور آباد جلوي خانه کدخدا ايستادند.
برزو گفت: کدخدا باور ميکني؟
کدخدا گفت: نه.
ـ پس ما هم ميرويم به ننهات ميگوييم. او روشنفکتر از تواست.
و راه افتادند. کدخدا پريد جلويشان: کجا فلان فلان شده.
ـ فحش هم که ميدهي؟ اين هم به ننهات ميگوييم.
ـ نه... نه...
ـ شوخي کردم اصلاً چند؟
ـ چي؟
ـ همين کلکي که اين بار سوار کردي؟
ـ چي؟
ـ يعني... اثر گرانبها و يادگار کدخدا نادر نور به قبر.
ـ دو تا اشتباه داشتي نمرهات صفر. اول اينکه اين يکي فروشي نيست دوم اين که مال کدخدا نادر نور به قبر هم نيست.
ـ پس مال کيه؟
برزو پوست لوله شده را بالا گرفت و گفت:
ـ وصيت...
و غلام جملهاش را کامل کرد: کدخدا فريدون.